يكي بود يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد:
شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.
من باور دارم که به زودي
مي ميرم...“
سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.
نظرات شما عزیزان: